محل تبلیغات شما

دلنوشته های من



چه حیف است زنده باشی ولی عاشق  نباشی!!

تو در حقیقت زنده ای فقط زنده ای و زندگی نمیکنی. دل بستن به کسی،یعنی اینکه نگاهت به او باشد،فکر و ذهنت به او مشغول باشد. ولی آیا او نیز همین فکر را در موردت خواهد داشت؟یا اصلا میداند که چه حسی نسبت به او داری؟بعید میدانم!!

اکنون که میخواهم سرگذشت بی چارگی ام را بازگو کنم نمیدانم از کجا شروع کنم؟باید کمی فکر کنم،بهتر است از اینکه دل به کسی بستم که نمیتوانم او را یک دل سیر ببینم و حتی با او حرفی بزنم شروع کنم. آری!! 

روز ها و ماه ها و شاید هم سال ها می گذشت که تنها زندگی میکردم. هر چند ساعت یک بار و در موقع شب در آسمان ظاهر میشدم و این درست زمانی بود که از فرط خستگی یا شاید هم از بی حوصلگی خوابم میبرد.

نمیدانم چه نیرویی مرا با آن شکم بزرگ به راحتی تکان میداد و به آسمان می آورد?ولی هر چه بود برایم جالب نبود. آن قدری خسته بودم که به هیچ چیزی توجه نمیکردم ولی یک شب که داشتم در آسمان پدیدار میشدم چیزی عجیب در آن طرف تر توجه مرا جلب کرد. دقیقا یادم می آید که چه دیدم. آن هنگام که به طرف آسمان بالا میرفتم، کسی را دیدم که سراسر نور و در حال پایین آمدن بود تا آنجا که هر دو در یک خط قرار گرفتیم ولی آنقدری دور بودیم که نتوانم او را کامل ببینم. طولی نکشید که رفت و خیلی سریع دلم لرزید و احساس تنهایی کردم.

برایم گنگ بود که چرا احساس کردم که فقط او میتواند مرا از تنهایی نجات دهد.

گویا به او علاقه مند شده بودم. روز ها و هفته ها در همان وقت همیشگی فریاد میزدم که تو کیستی که اینگونه مرا سخت آشفته خود کرده ای؟ولی دوری مسافت باعث می شد که صدایم به او نرسد.

این کار را بار ها و بار ها تکرار کردم ولی باز هم جوابی از سوی او نیامد. دیگر صبرم لبریز شد و اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند،تصمیم گرفتم که به سوی او بروم ولی گویا مرا در زنجیر کرده بودند،زنجیری از جنس سرنوشت که باید تا آخر عمر آن را میپذیرفتم .لبخند تلخی بر روی لبانم آمد که حتی یک متر هم جا به جا نشدم. در حالی که ایستاده بودم و اشک می ریختم رفت و مرا ترک کرد . با خود میگفتم که آیا تا به حال توجه او نیز به من جلب شده است؟ باز هم بعید است در این حین تکه ابری به سوی من آمد و از آن معشوق غریب به من گفت. گفت که او نیز تو را دیده و نور سفیدت نیز ذهن طلایی رنگ او را درگیر کرده ولی امان از دوری،دیگر باید بروم ولی قبل از اینکه تو را ترک کنم باید نام او را بدانی،او خورشید است همین را گفت و رفت. این چه دوری زجر آوری است. آن روزاز ابر خواهشی کردم که پیام رسان ما شود ولی تا به خود آمدم ابر بارید و مرا تنها گذاشت. آخر خوش انصاف من به تو نیاز داشتم. ای کاش داستان خود را نمیگفتم و او گریه نمیکرد. گریه او پایان زندگی او و ارتباط من و خورشید بود. از آن روز به بعد فقط از دور میدیدمش،در نگاه های کوتاه اما کافی. شاید این تنها و بزرگ ترین اشتباه من بود که در عمرم مرتکب آن شدم.

آری من ماهی بودم که عاشق خورشید شد.

الان هم وقت عصر رسیده و هر لحظه ممکن است برسد باید بروم تا او را ببینم ولی باز هم همان روز تکراری و با آن نگاه های کوتاه اما کافی.


توصیف ساحل دریا هنگام غروب پاییزی

با صدایی زیباتر از خش خش برگهای پاییزی،آرامش بخش تر از ترانه باران و پرخروش تر از هر صدایی که تا کنون شنیده بودم از خواب بیدار شدم.

به سختی پلک های درهم تنیده ام را باز کردم.

این چیست!چه زیبا و دلنواز است!

این صدای امواج خروشان دریا و نوای عارفانه اوست که توسط پس گردنی باد درست می شد‌.

اما من اینجا چه میکنم؟؟

یادم آمد.من از کشتی به پایین افتادم و همنشین قطره های آب شدم،همسفر باد شدم و خورشید هم دست نوازشش را برسر ما می کشید.

در این فکر بودم که دریا با رقص الماس های ریز و درشتش توجهم را جلب کرد.

باد هوهو کنان آمد و صورتم را نوازش کرد،اما چیز عجیبی در آن بود.عشق!

آری عشق!عاشقی دل خسته با او همراه بود آری آن عشق،عشق همیشه ماندگار پاییز بود که با برگهای عریان و خزان تمام هستی را زیر و رو میکرد تا به معشوقش برسد.

وای.غروب

غروب چه زیباست!

دریا آرام میگیرد و خورشید پتویی نارنجی رنگ بر سرش می کشد.

باد آرام می گیرد و دیگر هوهو نمی کند.

پاییز ساکت می شود و دیگر به دنبال معشوقش نیست.انگار که معشوقش را یافته!

من نیز محو این زیبایی الهی شده ام.

اما حیف که تنها چند لحظه عمرش به طول می انجامد.

عجب لحظه ای لحظه ای تلخ اما عاشقانه


هردو تنها.

باران با صدايي آرام كه گاه يك سري به تنهايي ميزند،اما تنهايي كه هيچ صدايي ندارد!

باران با قدي كشيده و صورتي سپيد،اما تنهايي بي هيچ شكلي،هميشه در كنار ماست.

باران كه گاهي به ما سري ميزند،مارا از اينكه تنهايي دوست هميشگي ماست، با خبر ميكند

شايد باران همقدم هميشگي ما نباشد، اما تنهايي در هرلحظه ودر همه جا با ماست حتي لحظه اي از ما دور نميشود كه دلمان برايش تنگ شود!

مدت ها بود هوس باران كرده بودم

به ارزويم رسيدم

چتر هفت رنگم را برداشتم.گوشي را در جيبم گذاشتم.هدفنم را دور گردنم انداختم و زيپ چكمه ام را بالا كشيدم.

صداي باران مرا به سمت خود ميكشيد! گويا ميدانست قرار است چندساعتي را با من همقدم شود.

تند تند از پله ها پايين ميرفتم،باران تندي ميباريد.

چترم را باز كردم و از كوچه و خيابان ها ميگذشتم.

چتر را دور سرم ميچرخاندم.

با ارامي قدم ميزدم، باران تندتر شد و قطره هاي خود را محكم تر بر سر چترم ميزد

صداي رعد و برق، صدايي كه از ان ترس دارم

كافه اي را ديدم! كافه اي كوچك اما با فضايي دلنشين!!!

به كافه وارد شدم ،قهوه اي سفارش دادم.

تنهايي را در يك روز باراني با يك استكان قهوه با بادي خنك گذراندم.

بخار قهوه اي داغ، باران را برايم دلچسب تر كرده بود!

كمي دورتر از از كافه ايستگاهي را ديدم.

اين تنهايي، باران، قهوه، يك عكس سلفي كم داشت كه ان راهم گرفتم.

باران ارام تر ميباريد اما هوا سردتر ميشد.

زيپ پالتو را بالاتر كشيدم و به سمت خانه برگشتم.

ديگر لحظه جدايي من و اين دو دوست رسيده بود، بايد خداحافظي ميكرديم.

تنهاييه من وقت زيادي نداشت، بايد به خانه برميگشتيم 

بايد اين روز را در دفتر خاطراتم ثبت ميكردم:)


نگران نباش من دهانم قرص است . به آنهایی که در موردمان می دانستند ، نمیگویم تو هوای دلدار دگر کرده ای . به شرطی که : توام حوالی من نیایی ، در ذهنم نباشی ، نزدیکم نیایی و در نوشته هایم نباشی . نکند ناراحت شوی؟ خواسته هایم زیادی بود؟ .ببخشید ! آخر اگر تو در شعر هایم نباشی هیچکس نمی فهمد که رفته ای !!!حتما همین حالا داری از نویسنده بودنم شکایت می کنی ؟نه ؟؟؟ آخر من چه کنم؟ حالا که رفته ای اگر بخواهم ننویسم حالم دگرگون می شود و بیشتر مزاحمت می شوم

هر روز دلتنگ تر

دلگیر تر

بگذار بنوبسم که دست به قلم شدن برای بدست آوردن دل تو بهانه ایست برای زنده ماندنم


بعد رفتنش در سیلاب رنج ها غرق شدم، تمام احساساتم ته کشید، تا لبه ی پرتگاه رفتم، اما

غرورم مانع از سقوطم شد.

بخاطرش

نقاب های بسیاری بر چهره نهادم. نقاب هایی از جنس کینه، نفرت، سردی و خودخواهی و آمیزه ای از آرامشی سیاه.

هرکس سراغش را از من گرفت، با چشمانی بی تفاوت فقط نظاره گرش شدم و به دروغ گفتم. ( برای من مرد).

اما ، امان از دل بی قرارم. دروغ به هم می بافتم ، دروغ هایی که از جانم ریشه می گرفت. بر سر دختر عاشق درونم فریاد می کشیدم که اشک را بس کند.

مبادا مروارید های چشمانش از چشمانِ به ظاهر بی تفاوت من سر دربیاورد!

مبادا بغض صدایم را بفهمند.

هربار کسی اسمش را آورد ، قبل از خاطره ها ، مبادا ها جان می گرفتند و به سراغم می آمدند. ناگهان خودم را در هاله ای از برزخ می دیدم.

آن روزهای اول بلد نبودم چگونه از این آرامش سیاه استفاده کنم.

اما بعد تر ها آموختم هر زمان که خودم را در برزخ دیدم، لحظه ی رفتنش را ، لحظه ی خرد شدنم را بیاد بیاورم

آنگاه بود که توانایی ایستادن بر روی پاهایم را بدست میاوردم.

روزها می گذرد . غم من به جای کهنگی هر روز دوباره می روید!

و

من دروغگوی ماهری شده ام.

اما هنوز بلد نیستم خوابش را نبینم.

هنوز به آن قسمت از مغزم که مسئول یاد آوری خاطره هاست نفهماندم که لبخند و نگاهش را تداعی نکند.هنوز خام است.

قصد دارد تیشه به ریشه ام بزند.

هنوز نمی فهمد که من، می توانم وقتی هردویمان را کنار دریاچه ی نقره ای رنگ تصور می کند در حالی که دست در دست هم داریم تاب بیاورم.

اما زمانی که منِ دیوانه را نشانم می دهد که دست یار خیالی را گرفته ام و مثل عکس توی چمدان با لبخند یخ زده ای می چرخم و می چرخمبند بند استخوانم ترک بر می دارد چه برسد به دلم!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دختران آسمان آبی ( واحد مقاومت شهید سالدورگر) خرید ماشین درخت نارون دانستنی ها و بازی ها dryaghobi.avablog.ir سایت تفریحی و سرگرمی نیو مطلب سئو سایت / طراحی سایت آموزش برنامه نویسی نور رسام نگاره طوبی